توقع زیادی..
12 آذر 1396 توسط زهرا نظري
ارباب لقمان به او دستور داد که
در زمینش، برای او کنجد بکارد.
ولی او جُو کاشت.
وقتِ درو، ارباب گفت:چرا جُو کاشتی؟
لقمان گفت: از خدا امید داشتم
که برای تو، کنجد برویاند.
اربابش گفت: مگر این ممکن است؟
لقمان گفت:تو را می بینم که
خدای تعالی را نافرمانی می کنی،
درحالی که از او امید بهشت داری؛
لذا گفتم شاید آن هم بشود.
آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت.
دقت کنیم که در زندگی چه می کاریم،
هر چه بکاریم همان را برداشت میکنیم.
سروشه…