حکایت...
08 دی 1396 توسط زهرا نظري
#حکایت
پادشاه به نجارش گفت:فردا اعدامت ميکنم،
نجار آن شب نتوانست بخوابد.
همسرنجار گفت:"مانند هرشب بخواب، پروردگارت يگانه است و درهاي گشا يش بسيار “
کلام همسرش آرامشي بردلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شدوخوابيد
صبح صداي پاي سربازان را شنيد،چهره اش دگرگون شد و با نااميدي، پشيماني وافسوس به همسرش نگاه کردکه دريغاباورت کردم بادست لرزان در را باز کرد ودستانش را جلوبرد تا سربازان زنجيرکنند.دو سرباز باتعجب گفتند:
پادشاه مرده و از تو مي خواهيم تابوتي برايش بسازي،چهره نجار برقي زد و نگاهي از روي عذرخواهي به همسرش انداخت،همسرش لبخندي زد وگفت:
“مانند هرشب آرام بخواب،زيرا پروردگار يکتا هست و درهاي گشايش بسيارند “
فکر زيادي بنده را خسته مي کند، درحالي که خداوند تبارک وتعالي مالک وتدبير کننده کارهاست.
سروشه…